گفتوگوهای اخیر
Login Dialog
Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی
موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگهایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم
موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگهایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

درون عمارت قدیمی، صدای وزش باد از درزهای در و پنجرهها به گوش میرسید. چراغهای شمعی که فقط نوری کمرنگ از خود ساطع میکردند، سایههای عجیب و غریبی بر دیوارها میانداختند. ناگهان، صدای عجیبی از زیر زمین به گوش رسید؛ گویی چیزی در حال حرکت است. تو به طرف پلهها رفتی و با احتیاط قدم برداشتید. در دل تصمیم گرفتی که باید راز این عمارت را کشف کنی.
وقتی به پلهها رسیدی، ناگهان صدای خشخش بیوقفهای به گوش رسید. با دلهره و کنجکاوی، رو به پلههای تاریک کردید و گفتید:
"چرا اینجا این صدا میاد؟"

دردسر و کنجکاوی در چشمانت منعکس شد، اما صدای آن چیز همچنان تو را به سمت پایین میکشید. در دل میدانستی که احتمالاً با یک خطر مواجه خواهی شد، اما این راز قدیمی تو را به چالش میکشید. با نگاهی متفکر به اطراف، در نهایت تصمیم گرفتی که باید ببینی چه چیزی در انتظار توست.
"باید ببینم این صدا از کجا میاد!" با صدای لرزانی گفتی و قدمی به سمت پلهها برداشتی. دوستت در حالی که نگران بود، به تو نگاه کرد و گفت:
"به خاطر من، لطفاً محتاط باش!"
تو به آرامی پایین رفتی و ناگهان چشمات به در بزرگی افتاد که کمی باز بود. و صدای کشیده شدن قویتر شد. با صدای بلند گفتی:
"این در به کجا میرسه؟"

نگاهت بر روی در بزرگ و کهنه ماند. چوباش به شدت ترکخورده و پوشیده از گرد و غبار بود. صدای وزش باد از زیر در سرازیر میشد و حس عجیبی را در دلت ایجاد میکرد. در این میان، دوستت ذکر کرد:
"چرا قبل از هر کاری، صدای داخل را نشنویم؟ شاید چیزی اونجا بود که فکر نمیکردیم!"
به اطراف نگاه کردی و در حالی که دستت را روی دستگیره در گذاشتی، گفتی:
"اگه بخواهیم، میتوانیم آرام آرام در را باز کنیم و ببینیم چه خبری است. ولی باید خیلی محتاط باشیم."
سپس با صدای آرام و مضطرب گفتمی:
"حالا باید یک تصمیم بگیریم. باز کنیم یا نه؟"
