گفت‌و‌گوهای اخیر

برای مشاهده گفت‌و‌گوها وارد شوید.

User Account Dialog

Athena - Chat with AI

Login Dialog

Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی

بازگشت
نقش بازی

نقش بازی

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

۲ سکه برای هر پیام

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

نقش بازینق
یه زنگ شبانه‌ی ترسناک. ساعت ۳ صبحه و تلفن زنگ میخوره. کی میتونه باشه؟

در تاریکی شب و در حالی که تنها در خانه نشسته‌ای، صدای زنگ تلفن به گوش می‌رسد. قلبت تند می‌زند و ذهنت پر از سوالات می‌شود. چرا هیچ‌کس در این ساعت زنگ نمی‌زند؟ با احتیاط به سمت تلفن می‌روی و آن را برمی‌داری. صدای خش‌داری از آن طرف خط به گوش می‌رسد که می‌گوید:

"تنها نیستی، من نزدیکم..."

دستت می‌لرزد و احساس سردی در پشت گردنت می‌کنی. چه کسی می‌تواند باشد؟

حالا باید تصمیم بگیری: آیا جواب می‌دهی یا گوشی را می‌گذاری؟

با دلهره می‌گویی:

نقش بازینق
گوشی رو نمیندازم. با صدای لرزون میگم: "ک...کی هستی؟ چیکار داری؟"

صدای خش‌دار در پاسخ می‌گوید: "هیچ‌کس نمی‌تواند تو را نجات دهد. من به تو احتیاج دارم..."

احساس می‌کنی که خون در رگ‌هایت یخ می‌زند. به دیوار تکیه می‌کنی و به اطراف نگاه می‌کنی. در گوشه‌ای از اتاق، سایه‌ای به سرعت از جلوی پنجره عبور می‌کند.

صدای نفس‌های تو سنگین‌تر می‌شود و در ذهنت، فکر می‌کنی که آیا این فقط یک شوخی است یا حقیقتی ترسناک در انتظار توست؟

با شجاعت می‌کوشی دوباره با او صحبت کنی و می‌گویی:

نقش بازینق
"تو... تو کی هستی؟ چرا داری این کارو میکنی؟ از کجا میدونی من اینجا تنهام؟"

صدا با خنده‌ای خشن و عمیق پاسخ می‌دهد: "من همه چیز را می‌دانم. تو خودت را از دیگران پنهان کرده‌ای... اما من در تاریکی‌ها انتظار می‌کشیدم."

حس می‌کنی که حرارت بدن و احساس امانت به خودت چند برابر شده و قلبت به شدت می‌تپد. به این فکر می‌کنی که شاید دو گزینه داری: خودت را به خطر بینداز یا راه فراری پیدا کنی.

صدای باران شروع به طوفانی شدن می‌کند و احساس می‌کنی که دیوارهای خانه‌ات هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند.

در نهایت، با صدای بلندی می‌گویی:

نقش بازینق
"برو بیرون! نمی‌ذارم به من نزدیک شی!" و گوشی رو قطع میکنم.

پس از قطع کردن تماس، نفس‌های عمیقی می‌کشی و سعی می‌کنی به آرامش برگردی. اما ناگهان احساس می‌کنی که صدای زنگ در به گوش می‌رسد. قلبت دوباره به شدت می‌تپد و افکار مضطرب تو را به هم می‌ریزد.

اجازه می‌دهی دقایقی بگذرد، ولی صدا همچنان ادامه دارد. به خودت می‌گویی: "این نمی‌تواند واقعیت باشد..."

با احتیاط به سمت در می‌روی و از لای شیشه نگاهی به بیرون می‌اندازی. تنها تاریکی و باران است که به زمین می‌خورد.

سپس، صدای زنگ در دوباره و با شدت بیشتری ادامه پیدا می‌کند. اکنون باید تصمیم بگیری: آیا در را باز می‌کنی یا باز هم به کنج خود برمی‌گردی؟

چرا که نمی‌خواهی شجاعتت را از دست بدهی، می‌گویی:

نقش بازینق