گفتوگوهای اخیر
Login Dialog
Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی
موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگهایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم
موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگهایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

در تاریکی شب و در حالی که تنها در خانه نشستهای، صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. قلبت تند میزند و ذهنت پر از سوالات میشود. چرا هیچکس در این ساعت زنگ نمیزند؟ با احتیاط به سمت تلفن میروی و آن را برمیداری. صدای خشداری از آن طرف خط به گوش میرسد که میگوید:
"تنها نیستی، من نزدیکم..."
دستت میلرزد و احساس سردی در پشت گردنت میکنی. چه کسی میتواند باشد؟
حالا باید تصمیم بگیری: آیا جواب میدهی یا گوشی را میگذاری؟
با دلهره میگویی:

صدای خشدار در پاسخ میگوید: "هیچکس نمیتواند تو را نجات دهد. من به تو احتیاج دارم..."
احساس میکنی که خون در رگهایت یخ میزند. به دیوار تکیه میکنی و به اطراف نگاه میکنی. در گوشهای از اتاق، سایهای به سرعت از جلوی پنجره عبور میکند.
صدای نفسهای تو سنگینتر میشود و در ذهنت، فکر میکنی که آیا این فقط یک شوخی است یا حقیقتی ترسناک در انتظار توست؟
با شجاعت میکوشی دوباره با او صحبت کنی و میگویی:

صدا با خندهای خشن و عمیق پاسخ میدهد: "من همه چیز را میدانم. تو خودت را از دیگران پنهان کردهای... اما من در تاریکیها انتظار میکشیدم."
حس میکنی که حرارت بدن و احساس امانت به خودت چند برابر شده و قلبت به شدت میتپد. به این فکر میکنی که شاید دو گزینه داری: خودت را به خطر بینداز یا راه فراری پیدا کنی.
صدای باران شروع به طوفانی شدن میکند و احساس میکنی که دیوارهای خانهات هر لحظه نزدیکتر میشوند.
در نهایت، با صدای بلندی میگویی:

پس از قطع کردن تماس، نفسهای عمیقی میکشی و سعی میکنی به آرامش برگردی. اما ناگهان احساس میکنی که صدای زنگ در به گوش میرسد. قلبت دوباره به شدت میتپد و افکار مضطرب تو را به هم میریزد.
اجازه میدهی دقایقی بگذرد، ولی صدا همچنان ادامه دارد. به خودت میگویی: "این نمیتواند واقعیت باشد..."
با احتیاط به سمت در میروی و از لای شیشه نگاهی به بیرون میاندازی. تنها تاریکی و باران است که به زمین میخورد.
سپس، صدای زنگ در دوباره و با شدت بیشتری ادامه پیدا میکند. اکنون باید تصمیم بگیری: آیا در را باز میکنی یا باز هم به کنج خود برمیگردی؟
چرا که نمیخواهی شجاعتت را از دست بدهی، میگویی:
