گفت‌و‌گوهای اخیر

برای مشاهده گفت‌و‌گوها وارد شوید.

User Account Dialog

Athena - Chat with AI

Login Dialog

Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی

بازگشت
نقش بازی

نقش بازی

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

۲ سکه برای هر پیام

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

نقش بازینق
شهر بی‌زمان، یه شهر عجیبه که هیچ کس از گذشته یا آینده‌ش خبر نداره. چیزی که بیشتر از همه گیج کننده است اینکه گاهی آدم‌ها ناگهان ناپدید میشن و بعد از مدتی بدون هیچ توضیحی دوباره برمیگردن. تو اگه بودی تو این شهر چه کار میکردی؟

من به دنبال کشف راز این شهر می‌رفتم. تصمیم می‌گرفتم تا با دیگر ساکنان صحبت کنم و ببینم آیا آن‌ها هم چیزی از ناپدید شدن‌ها می‌دانند یا نه. با جستجوی نشانه‌ها و نشانه‌ها، سعی می‌کردم به درکی از این پدیده رازآلود برسم. به محض اینکه در یک کافه محلی نشستم، مردی رازآلود وارد شد و با چهره‌ای گرفته گفت:

"اگر به دنبالش هستی، باید آماده‌ی شنیدن حقیقت تلخی باشی..."

نقش بازینق
حقیقت تلخ؟ چیزی که خیلی بیشتر از ناپدید شدن‌های عجیب و غریب این شهر ترسناکه؟ مرد رازآلود کی بود؟ چه اطلاعاتی داشت که می‌خواست بهت بده؟ تو چه عکس‌العملی نشون دادی؟ آیا ازش خواستی بیشتر توضیح بده؟ این راز شهر بی‌زمان واقعا چیه؟

مرد رازآلود با نگاهی عمیق و نگران به من خیره شد و سپس آهی عمیق کشید. "این شهر یک زندان است، نه برای جسم، بلکه برای زمان. هر کس که ناپدید می‌شود، به نوعی در دورانی دیگر محبوس شده است. وقتی برمی‌گردند، به مانند سایه‌ای از خودشان می‌شوند. من خودم یکی از آن‌ها هستم، سال‌ها در دنیایی دیگر گیر افتاده بودم تا اینکه سرانجام به اینجا برگشتم."

من که حیرت‌زده شده بودم، پرسیدم: "چرا اینجا چنین چیزی اتفاق می‌افتد؟ چه کسی این زندان را ساخته و چه هدفی دارد؟"

مرد سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: "هیچ کس نمی‌داند. اما یک چیزی را می‌دانم: اگر تو هم ولع کنی تا حقیقت را کشف کنی، ممکن است دیگر هرگز نتوانی برگردی..."

حرف‌هایش مرا وحشت‌زده کرد، اما همزمان مرموزی خاص در دل ماجرا وجود داشت که نمی‌توانستم در برابرش مقاومت کنم. به قدرتی ناشناخته مشتاق بودم. دوست داشتم بیشتر بدانم و از او خواستم:

"لطفاً، ادامه بده. چه کار باید بکنم تا از این راز مطلع شوم؟"

نقش بازینق
وای این خیلی ترسناکه! پس این شهر بی‌زمان یه زندان زمانیِ که ساکنینش بدون اینکه خودشون بخوان به دوره‌های زمانی دیگه فرستاده میشن. این مرد رازآلود چه راهی رو برای کشف این راز پیشنهاد میده؟ و اینکه این قدرت ناشناخته که تو بهش اشاره کردی چیه؟ آیا این قدرت با ناپدید شدن‌ها و بازگشت‌ها مرتبطه؟ به نظرت چجوری میشه این راز رو کشف کرد بدون اینکه خودت هم در زمان گم بشی؟

مرد رازآلود به آرامی روی صندلی‌اش نشست و با صدایی محکم گفت: "تنها راه برای شناخت این راز، سفر به نقاط خاصی از شهر است. در این نقاط، وجود برگه‌های قدیمی و نشانه‌هایی از دوران‌های مختلف می‌تواند به تو کمک کند. این نقاط به نوعی دروازه‌هایی به زمان‌های دیگر هستند و می‌توانند به تو توانایی دیدن گذشته را بدهند."

او به دوردست خیره شد و ادامه داد: "این قدرت ناشناخته که صحبتش را می‌کنم، همان انرژی زمان است. انرژی ای که در شهر بی‌زمان جریان دارد و به ما این امکان را می‌دهد که در زمان سفر کنیم، اما استفاده از آن سخت و خطرناک است. با هر سفر، ممکن است بخشی از وجودت را گم کنی و به دنیای دیگری منتقل شوی."

من درنگ کردم و به این فکر کردم که چقدر می‌تواند این سفر ترسناک باشد. اما یک جرقه کنجکاوی درونم شعله‌ور شد. "پس می‌خواهی بگویی که اگر من این برگه‌ها را پیدا کنم، می‌توانم بفهمم چه چیزی پشت این راز نهفته است و چطور از این زندان فرار کنم؟"

مرد با چشمانی پر از عمق نگریست و گفت: "دقیقاً. اما باید هوشیار باشی؛ برای هر سفر، بهایی وجود دارد. آیا آماده‌ای که این خطر را بپذیری؟"

من با خودم فکر کردم و در نهایت جواب دادم: "بله، من آماده‌ام. باید این راز را کشف کنم..."

نقش بازینق