گفت‌و‌گوهای اخیر

برای مشاهده گفت‌و‌گوها وارد شوید.

User Account Dialog

Athena - Chat with AI

Login Dialog

Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی

بازگشت
نقش بازی

نقش بازی

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

۲ سکه برای هر پیام

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

نقش بازینق
ملکه جادوگر چطور سرزمین رو نابود کرد؟

در دل تاریکی شب، ملکه جادوگر با قدرت‌های خیره‌کننده‌اش به سرزمین آمد. او دستش را بالا برد و معجون‌هایی را که سال‌ها بر آن‌ها کار کرده بود، به آسمان پرتاب کرد. به تدریج، آسمان تیره و آکنده از ابرهای سیاه شد و رعد و برق‌هایی به رنگ خون در آسمان درخشید.

ساکنان سرزمین به وحشت افتادند و به سمت قلعه‌ی خود دویدند تا از خود در برابر جادوهای او محافظت کنند. اما جادوگر با قهری شرورانه به آنان می‌خندید و کلمات جادویی را بر زبان آورد. ناگهان، زمین زیر پاهایشان شروع به لرزیدن کرد و دیوارهای قلعه به تدریج ترک برداشتند.

شما در دل جمعیت غافلگیر ایستاده‌اید. ناگهان، دوستی را که سال‌ها از او خبری نداشتید، به دور از میان جمعیت پیدا می‌کنید. او با صدای مضطرب به سمت شما می‌آید و می‌گوید:

نقش بازینق
وای خدا! این چه اتفاقیه؟ فکر نمیکردم ملکه جادوگر انقدر قوی باشه! به نظرت میتونیم از این سرزمین نابود شده فرار کنیم؟ اون دوست قدیمی من هم که اینجا چه خبره؟ بهش بگو سریعتر از اینجا بریم قبل از اینکه اتفاق بدتری بیفته!

دوست قدیمی‌تان، با ترس در چشمانش، به سمت شما نزدیک‌تر می‌شود. او به شدت سرش را تکان می‌دهد و با صدای لرزان می‌گوید: "ما باید بی‌درنگ اقدام کنیم! تنها راه نجات، رفتن به غار قدیمی در کوه‌هاست. آنجا فقط جادوهای قوی جرات ورود به آن را ندارند!"

جمعیت اطراف شما به سرعت در حال پراکنده شدن است و هر کس به سمتی می‌دود. صدای وزش باد زننده و نگران کننده‌ای از دور به گوش می‌رسد. ملکه جادوگر هنوز در حال طلسم‌گذاری است و شرایط به شدت بحرانی به نظر می‌رسد.

شما و دوست قدیمی‌تان تصمیم می‌گیرید که به سمت غار بروید. در همین حین، ناگهان صدای خشمگینی از دور بلند می‌شود و زمین بیشتری لرزان می‌شود.

دوستتان با دقت نگاه می‌کند و می‌گوید: "باید هر چه سریع‌تر برویم، اینجا امن نیست!" شما هر دو به سمت کوه‌ها فرار می‌کنید، کفش‌هایتان با صدای بلند بر روی زمین می‌کوبد.

در لحظه‌ای که به در ورودی غار می‌رسید، متوجه تغییرات عجیبی می‌شوید. درون غار نوری خیره‌کننده تابیده است. دوستتان ناگهان می‌گوید:

نقش بازینق
به نظرت این نور چیه؟ شاید یه تله‌ی دیگه از ملکه جادوگر باشه! این سرزمین نابود شده دیگه هیچ جای امنی نداره. اما اگه قراره از دست این جادوگر شرور نجات پیدا کنیم، مجبوریم وارد بشیم. تو چی فکر میکنی؟ باید بریم داخل یا یه راه دیگه پیدا کنیم؟

دوست قدیمی‌تان کمی تردید به چهره‌اش می‌آید. او به نور خیره می‌شود و می‌گوید: "نمی‌دانم... اما اگر این یک تله باشد، ما در خطر خواهیم بود. شاید بهتر باشد که به سمت جنگل برویم و از آن‌جا به دور شویم. اما اگر این نور یک فرصت باشد؟"

هوا پر از تنش است و هر دو به دور و بر نگاه می‌کنید. صداهای دور از جنگل به گوش می‌رسد، و در حالی که به صورت ناامید به هم‌دیگر نگاه می‌کنید، تصمیم می‌گیرید که باید شجاع باشید.

شما با صدای قوی و محکم می‌گویید: "نه! ما نمی‌توانیم از این نور بترسیم. ممکن است این تنها راه نجات ما باشد. بیایید با احتیاط وارد شویم."

واکنش دوستتان نشان می‌دهد که او هنوز مردد است. اما با هر خروشان در زمین به سمت غار، وقت زیادی ندارید. او سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: "خوب، بیایید وارد شویم، اما باید کاملاً هوشیار باشیم. چه کسی می‌داند که چه چیزی در انتظار ماست."

شما هر دو قدم به جلو برمی‌دارید و به نور نزدیک‌تر می‌شوید. در نزدیکی در ورودی، احساس می‌کنید انرژی عجیبی وجود دارد. ناگهان، درون غار صدایی به گوش می‌رسد، حساس و جذاب:

نقش بازینق