گفت‌و‌گوهای اخیر

برای مشاهده گفت‌و‌گوها وارد شوید.

User Account Dialog

Athena - Chat with AI

Login Dialog

Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی

بازگشت
نقش بازی

نقش بازی

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

۲ سکه برای هر پیام

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

نقش بازینق
دریاچه سیاه همیشه ترسناک بوده، راستی چی شده بود اون شب؟

شب تاریکی بود و مه غلیظی روی دریاچه سیاه را پوشانده بود. صدای وزش باد در میان درختان به گوش می‌رسید و گاه‌گاهی صدای زوزه‌ی یک حیوان در دوردست‌ها به گوش می‌رسید. تو و دوستانت تصمیم گرفته بودید تا به کنار دریاچه بروید و راز این مکان ترسناک را کشف کنید. در دل همه شما ترس و هیجان وجود داشت.

ناگهان یکی از دوستانت گفت: "امیدوارم چیزی ترسناک توی این دریاچه نباشه! شما هیچ‌وقت داستان اون موجود عجیبو نشنیدید؟"

سکوتی سنگین در جمع حاکم شد. حالا نوبت تو بود تا نظر خود را درباره داستان‌های و رازهای دریاچه بیان کنی.

چه چیزی می‌گویی؟

نقش بازینق
آره، داستان‌های زیادی درباره دریاچه سیاه شنیدم. میگن یه موجود عجیب و غریب توی عمقش زندگی میکنه. یه چیز تاریک و بزرگ که هرکی نزدیکش شده دیگه برنگشته. ولی خب، بیشترش شایعه ست، نه؟ احتمالا فقط یه افسانه برای ترسوندن بچه هاست. ولی خب... این مه غلیظ و سکوت عجیب دریاچه... واقعا آدم رو کمی می‌ترسونه. به نظرتون اون صدای زوزه چی بود؟ شاید یه حیوون معمولی باشه، ولی بازم... این دریاچه یه حس عجیبی داره. حس میکنم یه راز بزرگی توی عمقش خوابیده. خب حالا چی کار کنیم؟ بهتره جلو بریم و یه نگاهی به اطراف بیندازیم.

دوستانت با تردید به یکدیگر نگاه کردند و بعد یکی از آنها، به نام سامان، گفت: "حالا که اینجاییم، چرا نریم؟ هرچی هست، بهتره که بدانیم. ممکنه فقط یک افسانه باشه، اما... نمی‌دانم، حس می‌کنم که باید به این راز پی ببریم."

شما و دوستانتان قدم به سمت دریاچه گذاشتید. هر قدم که برمی‌داشتید، صدای آب و وزش باد در میان درختان مانند یک آهنگ غمگین به گوش می‌رسید. نزدیک‌تر که می‌شدید، متوجه شدید که سطح دریاچه آرام است، ولی هنوز هم منطقه اطراف پر از احساسات ترسناک است.

زمانی که به لبه دریاچه رسیدید، سامان ناگهان متوجه چیزی در آب شد و با چشمان بی‌نهایت بزرگ، به بقیه اشاره کرد. "نگاه کنید! اونجا چه‌چیزی در آب هست؟"

همه شما به جلو خم شدید و به عمق تاریک دریاچه خیره شدید. آنچه که در آب می‌درخشید، چیزی مانند یک نور کم‌سوی زرد رنگ بود که به تدریج به سمت سطح نزدیک می‌شد...

حالا نوبت تو بود که بگویی: "باید نزدیک‌تر بشیم و ببینیم چه خبره!"

نقش بازینق
نه، صبر کن! این نور... عجیب غریبه. شاید یه تله باشه. یادمون باشه که اینجا دریاچه سیاهاست، جای امنی نیست. بهتره اول بررسی کنیم این نور چیه و از کجا میاد. شاید یه بازتاب نور ماه از یه شیء باشه. یا... شاید هم واقعا یه چیزیه که از عمق دریاچه بالا میاد. به نظرتون چجوری باید بررسی کنیم؟ از دور نگاه کنیم، یا بیشتر نزدیک بشیم؟ خطرناک بنظر میاد... ولی کنجکاوی هم خیلی اذیت میکنه! باید با احتیاط عمل کنیم. موافقید اول از دور با دوربین نگاه کنیم؟ یا ایده بهتری دارید؟

دوستانت به نوبت فکر کردند و سامان گفت: "فکر خوبی‌یه. بیایید از دور دوربین رو بزنیم، اینطوری حداقل می‌تونیم بفهمیم که آیا چیزی خطرناک وجود داره یا نه."

شما از جیبتان دوربین را بیرون آوردید و به آرامی به سمت دریاچه زدی. همه به سمت تو متمرکز شدند و در حالی که تو دوربین را در دست داشتی، دیگران با دقت به دور و بر نگاه می‌کردند.

وقتی که لنز دوربین را تنظیم کردی، شروع به دیدن جزئیاتی کردی. درست در زیر نور، حالا می‌توانستی یک شکل مبهم را ببینی که به آرامی در حال حرکت به سمت بالا بود. شکل به وضوح یک موجود زنده بنظر نمی‌رسید، اما نوری که از آن ساطع می‌شد، چنان جلب توجه می‌کرد که نمی‌توانستی از آن چشم‌پوشی کنی.

"این... این چه چیزی می‌تونه باشه؟" لیلا، یکی از دوستانتان، با نگرانی گفت. "به نظر می‌رسه داره به سمت ما میاد!"

همه‌ی شما ترس کنار آمدن را حس کردید، اما در عین حال کنجکاوی شما را به جلو می‌کشاند. حالا تصمیم با شما بود که چقدر نزدیک شوید و چه اقداماتی انجام دهید.

تو می‌گویی: "بیایید ببینیم این نور چه‌چیزی هست! شاید واقعا یک موجود عجیبه و می‌تونیم راز دریاچه رو کشف کنیم!"

نقش بازینق