گفت‌و‌گوهای اخیر

برای مشاهده گفت‌و‌گوها وارد شوید.

User Account Dialog

Athena - Chat with AI

Login Dialog

Athena - Chat with AI

نقش بازی

نقش بازی

بازگشت
نقش بازی

نقش بازی

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

۲ سکه برای هر پیام

موضوع داستان رو بگو یا اینکه خودت شروع کن. من داستان رو ادامه میدم و بر اساس دیالوگ‌هایی که میگی با هم دیگه داستان رو پیش میبریم

نقش بازینق
یه داستان ترسناک از شب یلدا بگو که توش یه نفر بخواد از یه خونه قدیمی فرار کنه.

در یک شب سرد و تاریک یلدا، باران تند بر روی بام‌های قدیمی می‌بارید و صداهای عجیبی از عمق یک خانه متروک به گوش می‌رسید. همه می‌دانستند که آن خانه، داستان‌های ترسناک زیادی دارد. امشب، داریوش، قهرمان داستان ما، به دعوت دوستی جسور، به آن خانه رفته بود تا ثابت کند که شجاعتش از داستان‌های ترسناک بیشتر است.

در حالی که دور هم نشسته بودند و به داستان‌های ترسناک گوش می‌دادند، ناگهان چراغ‌های خانه خاموش شد و سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفت. داریوش که کمی ترسیده بود، به سمت دروپنجره رفت تا نگاهی بیندازد، اما هنگام نزدیک شدن، صدای قدم‌های ناشناسی را در طبقه بالا شنید.

او تصمیم گرفت بی‌سروصدا بالا برود و ببیند چه کسی در آنجا است. با قلبی تند و عرق کرده از ترس، آرام آرام به سمت پله‌ها پیش رفت. در حالی که نور چراغ قوه‌اش به دیوارها و سایه‌ها می‌تابید، ناگهان لبخند یک چهره مرموز را در یک پنجره دید. در این لحظه، تمامی شجاعتش را جمع کرد و گفت:

"چه کسی اونجاست؟!"

نقش بازینق
صدای خنده ای بلند و ترسناک از اون طرف پنجره بلند شد. خنده ای که تا مغز استخوان داریوش نفوذ کرد و موهای تنش رو سیخ کرد. همون لحظه باد شدیدی به لرزه دراومد و پنجره با شدت باز شد. یه چیز سیاه و بزرگ، مثل یه سایه غول پیکر، از پنجره بیرون اومد و به سمت داریوش حمله ور شد. داریوش با وحشت جیغ کشید و به پایین دوید. پله ها زیر پاش لغزنده و خیس بودند. اون باید از این خونه قدیمی و پر از راز فرار کنه. اما کجا میتونه بره؟ شب یلدا و این خونه ی متروک… چیزی ازش بعید نیست. حالا داریوش باید چیکار کنه؟

داریوش به سرعت از پله‌ها پایین رفت و به سمت در ورودی دوید. قلبش تند تند می‌زد و نفسش به سختی بالا می‌آمد. در را که باز کرد، با کمال تعجب متوجه شد که بیرون از خانه، به جای دنیای واقعی، یک جنگل تاریک و وحشتناک و پر از سایه‌های متحرک به وجود آمده است. درختان بلند و سیاه، مانند موجودات چنگال‌دار در حال نزدیک شدن به او بودند.

در همین لحظات، صدای خنده‌ی آن موجود بزرگ و سیاه از پشت سرش به گوش رسید و او مطمئن بود که در حال نزدیک شدن است. داریوش سرش را برگرداند و دید که سایه بزرگ مانند یک غول به سمت او می‌آمد.

«باید به دنبال یک مخفیگاه بروم! شاید در این جنگل کسی بتواند به من کمک کند یا شاید یک جایی باشد که این موجود نتواند مرا پیدا کند!»

او دوباره به سمت جنگل دوید و در میان درختان شروع به حرکت کرد. اما دقیقا کجا باید برود؟ ناگهان به یک درخت بزرگ و کنده‌های آن نگاه کرد و گفت:

"شاید اینجا بتوانم پنهان شوم!"

نقش بازینق